حالا که قحط نکیساست

نويسنده: س. حسینی



غروب است. من در وسط بزرگ ترین تنهایی جهان ایستاده ام. بادهای صد و بیست روزه ی تردید، بر من می وزند و تکه های مرا می برند. اکسیژن دشت را نفس می کشم و دی اکسید آه پس می دهم. تمام سلول های بدنم چشم به جاده دوخته اند تا ببینند جاده کی شکافته می شود و ریه هایش را از هوای گام های اسبت سرشار می کند. ای آرزوی ناپیدای آشکار که تمام دست ها هوای تو را چنگ می زنند و به دنبال تو می گردند، تاریکی محض، چشم های ما را تمسخر می کند. مردمک چشم هایمان هرچه می چرخد، فقط جام های تاریکی را سر می کشد. کبریت ها ی صاعقه ات کجاست؟
راستش این تنهایی پیر، این تنهایی تاریخی، دارد اندک اندک، تمام مرا می بلعد. کاش می شد زودتر در جمعیت تو گم شوم!
من، خسته ی همیشه هستم؛ خسته ی تمام سر و صداهای شهرم! خسته ی همه ی آلودگی های صوتی، گوش هایم از تنفّر سر و صداها پر شده اند. آرزومند یک جرعه از طراوت های چنگ نکیسا هستم. این روزها قحط نکیساست. گوش های من دیگر طاقت بوق و گاز و ترمز و زنگ و عربده و قهقهه را ندارد. گوش های من از حال و هوای ناموزون جهان خسته شده اند. پرده ی گوش هایم به حدّ انفجار رسیده است. آلودگی های صوتی پرده دری می کنند. من تا چه وقت، در این هیاهوی بی انضباط غرق باشم؟ تا چه وقت، گوش به نیامدنت بسپارم؟ زودتر از نقطه ی اتصال آسمان و جاده نمایان شو تا طنین گام اسبت، گوش هایم را نوازش دهد؛ ای که همه ی غزل های ناب از گام اسب تو می بارد!
ای دور از دسترس! نمی دانم در سحر می رسی یا باید برسی تا سحر شود؛ اما می دانم که از تمام شناسنامه ات فقط نامت را فهمیده ام. ای ناشناس تر از همه ی کهکشان های دور! چیزی به تمام شدن من نمانده است. توفان دوری ات، برگ های روحم را زرد کرده و به زمین ریخته است. دیگر در شروع پایان خود هستم. این لحظه های تکراری را با حضورت بیاشوب و به لبخندت بگو بر مردمک چشمم تکیه کند. من در حال دست و پا زدن هستم. هیچ می دانی؟ من آتشفشان بزرگ زمینم. می جوشم. می خروشم و فوران می کنم.
باران من! بیا و بر شانه هایم بنشین تا این آتش سوزنده فرو بخوابد. مبادا همه ی مرا از هم بپاشاند!
منبع: نشریه ی زندگی، سال دوم،شماره چهار، فروردین و اردیبهشت 1381، ص 52.
برگرفته از مجله ی حدیث زندگی 4.